کد مطلب:313796 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:208

چرا به زیارت مادرم نرفتی
مرحوم حاج عبدالرسول علی الصفار، تاجر معروف، و رئیس غرفه ی تجارت بغداد، نقل كرد: در حدود سال های 1329 شمسی به خانه ی خدا و زیارت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بیت گرامیش «صلوات الله علیهم اجمعین» مشرف شدم، رفقای ما در این سفر یكی سید هادی مگوطر از سادات محترم، از رؤسای عشایر فرات، و از مردان انقلابی بود و دیگری شیخ عبدالعباس آل فرعون، رئیس عشایر آل فتله، كه یكی از بزرگترین و ریشه دارترین عشایر فرات اوسط در عراق می باشند.

برای تشرف به زیارت قبر پاك پیامبر بزرگ صلی الله علیه و آله و سلم و قبور اهل بیت پاكش «صلوات الله علیهم اجمعین، وارد مدینه ی منوره شدیم و چند روز در آن خاك پاك، اقامه گزیدیم.

عصر یكی از روزها طبق عادت معمول قصد زیارت قبور پاك ائمه ی علیهم السلام در بقیع غرقد را كردیم. بعد از پایان مراسم زیارت، به زیارت قبور منتسبین به اهل بیت علیهم السلام و بعضی از اصحاب و یاران گرامی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پرداختیم تا به قبر فاطمه، دختر مزاحم كلابیه یعنی حضرت ام البنین مادر حضرت عباس علیهماالسلام رسیدیم. به عبدالعباس آل فرعون گفتم: بیا، تا این بانوی معظم ام البنین مادر حضرت عباس علیهماالسلام را نیز زیارت كنیم. ولی او یك مرتبه با كمال بی اعتنایی گفت: بیا برویم و بگذریم، می خواهی كه ما مردان این رقعه زنان را زیارت كنیم؟! این را گفته، ما را ترك كرد و از بقیع خارج شد و من و سید هادی مگوطر در غیاب



[ صفحه 82]



وی به زیارت آن بانو پرداختیم. زیارت تمام شد و به خانه رفتیم. شب من و عبدالعباس با هم در یك اتاق می خوابیدیم.

روز بعد هنگام سپیده دم كه از خواب بیدار شدم، عبدالعباس را در رختخوابش نیافتم، قدری منتظرش ماندم و با خودم گفتم: شاید به حمام رفته باشد ولی انتظار من طولانی شد و او بازنگشت. نگران وی شدم، رفیق دیگرم، سید هادی مگوطر، را از خواب بیدار كردم و به او گفتم: رختها و لوازم عبدالعباس اینجا است، ولی خودش نیست. او هم خبری نداشت و به تدریج اضطراب و نگرانی ما بیشتر شد.

نهایتا اندیشیدیم كه برخیزیم و به دنبال او بگردیم و با خود گفتیم كجا باید دنبال او برویم، چگونه باید به جستجوی او برخیزیم و از كه بپرسیم و تحقیق كنیم؟

بعد از مدت كوتاهی ناگهان درب باز شد عبدالعباس وارد اتاق شد، در حالی كه شدیدا متأثر بود و چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود. به او گفتیم: خیر است ان شاء الله، كجا بودی و تو را چه شده و این چه حالتی است كه در تو مشاهده می كنیم؟!

گفت: رهایم كنید تا كمی استراحت كنم، برایتان تعریف خواهم كرد.

پس از آن كه استراحت كرد گفت: یادتان می آید كه عصر دیروز با تكبر و بی اعتنایی بدون زیارت قبر ام البنین علیهاالسلام از بقیع خارج شدم؟

گفتیم: بله به خوبی آن را به یاد می آوریم. حركت زننده ای بود.

گفت: قبل از سپیده دم در عالم رؤیا خود را در صحن حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در كربلا یافتم. مردم داخل حرم شریف می شدند دسته دسته برای زیارت ابوالفضل العباس علیه السلام سعی كردم كه همراه با مردم داخل حرم شریف شوم، مانع دخول من شدند. متعجب شدم و سؤال كردم چه كسی مانع من می شود و برای چه اجازه ی دخول به من نمی دهند؟ نگهبان گفت: در واقع، آقایم ابالفضل العباس علیه السلام به من دستور داده است مانع ورود تو شوم. به نگهبان گفتم: آخر برای چه؟ گفت: نمی دانم، و خلاصه هر چه كوشش و سعی نمودم اجازه ی ورود به من داده نشد. با وجود آن كه می دانید من به ندرت گریه می كنم ناچارا به توسل و گریه و زاری پرداختم، تا این كه خسته شدم چون دیدم این كار فایده ای ندارد؛ این بار به نگهبان متوسل شدم، و التماس كردم كه به نزد آقایم ابوالفضل العباس علیه السلام برود



[ صفحه 83]



و علت منع من از ورود به حرم را از ایشان سؤال نماید. نگهبان رفت و برگشت و گفت: آقایم به تو می گوید كه چرا از زیارت قبر مادرم سرپیچی كردی و به او بی اعتنایی نمودی؟! به همین دلیل من به تو اجازه دخول به حرم خویش را نمی دهم، تا این كه به زیارت او بروی.

از هول این رؤیا، مضطرب و از خواب بیدار شدم و با سرعت برای زیارت قبر پاك ام البنین علیهاالسلام و عذرخواهی از او بابت برخورد زشتی كه از من نسبت به ایشان سر زده بود به بقیع رفتم تا از من نزد پسرش شفاعت نماید. آری به بقیع رفتم و الآن نیز از نزد او برمی گردم. [1] .


[1] استفاده از يادداشتهاي حجةالاسلام آقاي قحطاني، به نقل از كتاب ذكرياتي جلد دوم ص 117، نوشته ي حسين الشاكري.